شاهزاده علی شاهزاده علی ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه سن داره

ali khorshide zendegiyeman

علی و بع بعی

سلام به عشق مامان.همدم و مونسم عزیزم منو تو و بابایی امروز رفتیم با موتور دور زدیم و نزدیک خونه ی نرکوه یه بع بعی کوچولوی ناز پیدا کردیم وتو کلی باهاش بازی کردی و دنبالش دویدی.ما فعلا نرکوه هستیم.
26 شهريور 1393

میلاد امام رضا مبارک

سلام عزیز دلم عیدت مببببببببببببببببببببببباااااااااااااااااااااااااااااااررررررررررررررررررررررررررررکککککککککککککککککک میلاد با سعادت امام هشتم رابه همه تبریک میگم. ما الان نرکوه هستیم و پسر گلم هم خوابه. دیروز اومدیم نرکوه ماشینت  و  خرسی هم اوردیم برات اینجا. فقط اومدم تولد امام رضا رو بهت تبریک بگم عشقم.
16 شهريور 1393

در حرم عشق

سلام به پسرم که جان منه عزیزم منو و تو وبابایی دیشب رفتیم شهر بازی و خیلی هم بهمون خوش گذشت اما یه اتفاق کوچولو ناراحتمون کرد.. وقتی مشغول بازی بودی لبت به یه هلی کوپتر که مخصوص بازی بود و توهم سوارش بودی خورد و لبت خون اومد و خیلی ناراحتمون کرد اما کمی بعد دوباره با بازیای جدید سرگرم شدی .. در حرم مولایمان ... روز چهارشنبه وقتی از خواب بیدار شدیم نزدیک ظهر بود . صبحونه خوردیم و برای رفتن به حرم اماده شدیم اونروز طرح ترافیک بود و با ماشین خودمون تا نزدیک حرم رفتیم و بعد ماشین گرفتیم و روبروی باب الجواد پیاده شدیم همین الان با یادآوری اون روز اشک توی چشمام حلقه زده. خیلی اشتیاق داشتیم. مامان بزرگ و خاله اینا زیر زمین حرم ...
15 شهريور 1393

ارباب کوچولو

سلام به همه و سلام به عشق و سلطان ناز مامان وبابا عزیز دلم که الان یه عالمه خوشگل خوابیدی چندروز نرکوه بودیم که حکم ارباب اونجا رو داشتی واسه خودت عالمی داشتی وقتی پاتو از در حال میذاشتی بیرون دیگه ما بعدش به زور و خواهش می اوردیمت تو.واسه خودت طواف میکردی تو باغ میرفتی قدم میزدی  یه روز هم همراه مامان تو اون گرما اومدی تو باغ و رطب چیدیم کلا با نرکوه عشق میکنی یه شب هم خاله زینب ورایان ودایی محمود ,دایی عباس و زن دایی زهره و دایی مجتبی اومدن پیشمون.خیلی شب خوبی بود وگفتیم و خندیدیم موقع رفتن هم از دایی مجتبی جدا نمیشدی و میخواستی باهاش بری دیر با گریه اومدی پیشمون اونم به زور یه روزم ناهار بردخون پیش دختر خالم بودیم و تو...
14 شهريور 1393

قصه ی سفر(2)

سلام به عشق ناز مامان  که الان مثل فرشته ها خوابیده مامان جون همین الان از آرایشگاه برگشتیم و تو و بابایی رفتین و موهاتو کوتاه کردی و وقتی اومدی پیش مامان مامان میخواست تورو بخوره جیگر طلا .ماه شدی ماه عزززززززیییییییزززززم تو پرنس کوچولو انگاری خیلی تو ارایشگاه خسته شده بودی چون به محض اینکه اومدی تو بغلم ناز ومعصوم خوابیدی. و اما از سفربگم برات همین که از ماشین اومدیم پایین و ابوالفضل و خاله زهرا رو دیدی وای که چه ذوقی کردی و همچین تو خونشون بپر بپر راه انداختی که نگو فضای خونه پر شده بود از خنده ها ی تو و پسر خاله ت. فردا شبش رفتیم حرم اولش انگار از شلوغی میترسیدی ولی کم کم راه افتادی جوری که ابوالفضل مسئول مراقبت از ت...
5 شهريور 1393

قصه ی سفر(1)

سلام به همه ی دوستان وسلام  به عشق مامان پسر عزیزم عزیز دلم بابت این یک ماهی که نتونستم برات بنویسم معذرت میخوام.خیلی کم خونه بودیم.ولی شب عید فطر اومدم و عید رو بهت تبریک گفتم وکلی نوشتم ولی هرکاری کردم ارسال نشد. مامان فدات بشه قسمت شد که اولین زیارت نصیبت بشه و بری پابوس امام رضا. .... روز عید رفتیم دیر.توی مسیرمون رفتیم بردخون پیش مامان بزرگ و ناهار خوردیم. دیر که بودیم منو تو بابایی و مامان بزرگ عید دیدنی رفتیم خونه ی دایی مجتبی و اونجا واقعا خیلی بهمون خوش گذشت وتو خیلی شیطنت کردی ویه نکته ی جالب هم این بود که تو برای اولین بار میرفتی خونشون و زودتر از ما وبدون اینکه بذاری کفشتو در بیاریم خیلی راحت رفتی تو.جاهای ...
4 شهريور 1393
1